بارالها



بارالها !
من ندارم دل و جرات، طاقت
که ببینم گل رویت را روزی
و تو هم نیز نداری سرآن که
دفتر شعرمرا ریخته در آتش و از قهر بسوزی
پس چه بهتر که مرا
ببری زیر درختی، لب جویی
و بهشتی که خودت می گویی
و در آنجا بگذار
آتش و دود به پا کرده سماور، قوری
من و شهلا با هم چای بنوشیم
و بخندیم به گور پدر آن حوری ...




حسن فرازمند






مفاهیم خفنی پشت این شعره. حواست هست ؟



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد