ظلمت


چه گریزیست ز من ؟

چه شتابیست به راه ؟

به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه ؟


مرمرین پله آن غرفه عاج !

ای دریغا که ز ما بس دور است

لحظه ها را دریاب

چشم فردا کور است


نه چراغیست در آن پایان

هر چه از دور نمایان است

شایدآن نقطه نورانی

چشم گرگان بیابان است *


می فرو مانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کی ؟

او در اینجاست نهان

می درخشد در می


گر به هم آویزیم

ما دو سر گشته تنها چون موج

به پناهی که تو میجویی خواهیم رسید

اندر آن لحظه جادویی موج !



فروغ فرخزاد






* اینجاش یاد این شعر فاضل نظری افتادم :



از باغ می برند چراغانیت کنند

تا کاج جشن های زمستانیت کنند


پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند


یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند

این بار می برند که زندانی ات کنند


ای گل گمان مبر به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند


یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند


آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد